کتابها -
کتاب من و شمع
|
به ديوار و به ساعت خو گرفتم
ازاين نامردمي ها رو گرفتم
نشستم رو به روي آينه باز
دوباره بند از گيسو گرفتم
*
به روي گرد وخاک ميزو ساعت
کشيدم طرح هايي طبق عادت
کشيدم يک پرنده روي ديوار
کنار رد پاي خاطراتت
*
کشيدم بغض هاي ديشب خود
زدم رنگ قشنگي بر لب خود
نياز با تو بودن را چو ديدم
شکستم باز هم من در تب خود
*
غروبي را کشيدم رنگ يک دل
سپس يک کوزه گر با توده اي گل
کشيدم دست هاي مادرم را
که جان مي داد در انبوه مشکل
*
هوا با بوي باران در هم آميخت
ستاره روي پلک مادرم ريخت
پرنده پر کشيد و دست باران
صداي هق هق تلخي بر انگيخت
*
کسي در خاطراتم جلوه مي کرد
و چشمانم هواي گريه مي کرد
کسي از پشت ديوار بلندي
به ساعت هاي رفته شکوه مي کرد
*
همان ساعت ، همان ديوار و زنجير
همان مرز ميان مرگ و تحقير
همان جايي که من بر خاستم باز
زدم فرياد هايي روي تقدير
*
همان جايي که قلبم رنگ مي داد
همان روزي که مرگ آهنگ مي داد
همان وقتي که روي شيشه هايم
سکوت خاطراتت سنگ مي داد
*
شکوه لحظه هايم را نديدي
چو طفلي روي دامانم پريدي
من اما خواب بودم لحظه اي که
تو هم تا مرز فرداها دويدي
*
دوباره بند از گيسو گرفتم
از اين نامردمي ها روگرفتم
نشستم رو به روي آينه باز
به ديوار و به ساعت خو گرفتم
…
|